زندگی یعنی هیاهو، زندگی یعنی تکاپوووووووووووو

بتمرگ زندگیت را بکن

طلاق گرفتی کتک خوردی رسانه ایش کردی

حالا دوباره شوهر کردی بازم شلوغ کاری

رزهای سه شنبه

اینه شمعدان

اینها همه از خوشحالی های یک زنه ولی نه توی مملکت ما

وقتی کامنت های اینستاگرام آزاده نامداری را می خونم حالم از هر چی ایران و ایرانی و زن و ازدواج و طلاقه به هم می خوره

این روزها

نمیدانم گفته بودم یا نه، خواهرزاده ام ازدواج کرده است... البته عقد کرده، حالا زنگ زده میگه خاله داداش رامین از تو خوشش امده، میشه شماره ات را بهش بدم؟؟؟

میگم وا خاله جان شماره من را بهش بدی چیک ار؟ این کارها از من گذشته.

میگه نه خب برای آشنایی می خواد

و من میگم نه و قطع میکنم

___

به این فکر میکنم که هرگز دوست ندارم ازدواج کنم

به این فکر میکنم که دلم خیلی وقته چند ساله برای کسی نلرزیده

به این فکر میکنم که چرا انقدر زود پیر شدم

و به این فکر میکنم که مدتهاست به زندگی توام با  ازدواج فکر نکرده ام

___

عجیب دلم هوای حرم امام رضا (ع) را کرده است

عجیب دلم میخواد این روزهای پاییزی زود ته بکشه، از غم موجود در آن بیزارم، دلگیرم از هوای گرفته

عجیب دلم یه فال حافظ می خواد که حافظ رک و راست زندگیم را بریزه توی دایره

عجیب دلم هوای خدا کرده است این روزها

و من مانده ام با زبان و دلی که به دعا نمی چرخد...

دیروز در دعای عرفه، دیشب در روضه شبهای جمعه، باز هم نتونستم دعا کنم. زبان و دلم به دعا نمی چرخد. فقط میدانم راضیم.


حجی خونین

توی این شبهای پایییزی

عصرهایی که زود تاریک می شه

دلم خیلی می گیره

امروز دلم خیلی گرفته

چند نفر مردن ؟ چند زن و مرد خسته و آرزو به دل وقتی سوار هواپیما بودن از خوشی داشتن غش می کردن؟ چقدر سالها سالها سالها پولاشون را جمع کردن که برن حج؟ حالا چی؟ حالا راحت مردن! کی جوابگو است؟ جوابگوی اون همه انتظار برای برگشتن، جوابگوی اون بنرهای تبریک و رسیدن به خیر که حالا تسلیت مرگ می شه؟ کی جوابگوی انتظار برای قربانی گوسفنده؟ کی جوابگوی تالارهای رزرو شده برای آمدن پدر ها و مادر ها است؟ چند نفر بی پدر شدن؟ چند نفر بی مادر؟

خداوندا در این شب و روز عزیز، در این شب جمعه عاقبت همه ما را ختم به خیر بگردان  و همه رفتگان را غرق نور بخشایش و رحمت خویش

اول مهر

امروز اول مهر بود

همه بچه ها با لباسهای تمیز و کفشهای تمیز و کیفهای نو و شور و شوق و ذوق و ...

توی اتوبوس دارم نظاره شون میکنم و به این همه شادمانی شان غبطه

یک باره پسر و دختر کم سن و سالی با ضرب آهنگی در دست میان توی اتوبوس پسره می خونه و دختره مثلا قِر می یاد و می رقصه تا پولی جمع کنن و ....

همه خوشی های من و اطرافیانم دود می شه

ساعت

ساعتها را "عقب" بردند
مارا به "جلو" ...!

نیمه های امشب "دو بار" دوستت خواهم داشت...

پیامی رسیده از یک دوست

به نظرم خیلی زیبا بود