پیاده از کجا تا کجا

اگر بعد از ظهرها حول و حوش ساعت پنج و نیم دختری را دیدید با کفش کتانی صورتی و سورمه ای

شلوار جین آبی

مانتوی سورمه ای

مقنعه سورمه ای

یه کیف سورمه ای طلایی در دست

یه کیف لب تاب روی شونه

یه چادر سیاه (از نوع دانشجویی) بر سر

داره خیابان باهنر را پیاده توی باران با سرعت میاد پایین به سمت تجریش بدانید اون منم

بی توجه به همه پولدارهای خیابان نیاوران و فرمانیه و کامرانیه

بی توجه به چشمهایی که متعجب به من نگاه میکنن که سرخوشانه دارم در باران به سرعت می رم و بلند بلند با خودم حرف می زنم

این روزها اینطوری زندگی می کنم

وقتی می رسم به جماران، نفسی می گیرم و لاین پیاده رو را عوض میکنم و حالا از اونور عین فشنگ می رم

بلند بلند با خودم حرف می زنم

تا می رسم به تجریش

و سلامی میکنم و تند تر می رم و زیارت می کنم و بعد میام خانه

این روزها هوا را دوست می دارم

وقتی باران می باره در خیابان شیب دار انگار شیلنگ آب را باز کردن با فشار قوی

و من لذت می برم که هستم هستی هست

 

دلنوشته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امروز از همون اول صبح که بیدار شدم با دیدن اسمان ابری دلم گرفته بود،

حتی وقتی از اتوبوس پیاده شدم حدفاصل بین ایستگاه اتوبوس تا پژوهشگاه را که طی می کردم بازم دلم گرفته بود.

حتی وقتی از پله های پژوهشگاه بالا می امدم بازم دلم گرفته بود.

اومدم داخل و نشستم کنار بچه ها که صبحانه می خوردن و من هم شروع کردم به صبحانه خوردن و باز هم دلم گرفته بود

وقتی سیستمم را روشن کردم و رفتم توی سایتی که همیشه اول آن را چک می کنم و همزمان ایمیلم را هم زدم تا بیاد بالا بازم دلم گرفته بود.

وقتی خبر را باز کردم و چشمم افتاد به عکس اون رئیس لعنتی که آخر موجب شد من فرار را بر قرار ترجیح بدم دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

تا حالا شده از آدمی تا حد مرگ بدتان بیاید؟ درست حکایت من است. تا سر حد مرگ از این مرد بدم میاد. مردی که سالها در جبهه جنگیده. سالها در کشورهای جنگ زده بوده. مردی که یک متر ریش دارد و اسمی پرطمطراق. ولی به یک جوان در مملکت خودش رحم نکرد. بزرگترین چیزی که موجب شد من کمتر از یک هفته بار و بندیلم را جمع کنم و از سازمان برم این مرد بود. مردی که موجب شد حالم از هر چی آدم مذهبی است به هم بخورد. مردی که موجب شد من تصمیم بگیرم چادرم را بندازم دور تا ریاکار نباشم. مردی که موجب شد من حالت تهوع بگیرم از هر آنچه که هم نام و هم فامیلی اوست.

صفحه خبر را بستم و سرم را بالا گرفتم تا اشکام نریزن روی صورت مثلا ارایش کرده ام! که آبرویم برود.

برای رفیق مجازیم می نویسم دارم اشک می ریزم الان همه فک میکنن من شکست عشقی خورده ام و او می خندد که دیوانه ای دختر

گوشی ام زنگ می زند رئیس سابق است، مدتهاست از او نیز بی خبرم. جوابش را نمی دهم. دلم نمی خواد جواب بدهم.

همانطور که اشک می ریزم می گویم خدایا می گویند تو در دلهای شکسته ای. دلم شکسته است....

****

خدا را شکر میکنم به خاطر همه چیز

ای کاش یاد بگیریم که بجنگیم برای داشته هایمان و نداشته هایمان

فرار کردن فقط صورت مسئله را پاک می کند، مسئله همچنان باقی است

کتابی که تازه تمامش کرده بودم از ارشاد مجوز گرفت و رفت برای انتشار

آن را تقدیمش کردم به همکاران سابقم؛ به پاس اینکه موجب شدند من بیاموزم فرار کردن از شرایط کنونی همیشه هم بد نیست....

این را در صفحه تقدیم نوشتم

میدانم که کتاب به سازمان می ره و می خونن. میخواستم بیشتر بنویسم اما ....

بگذریم

حال شما چطور است؟

عزاداری ها قبول

چقدر نذری خوردید؟ چاق نشدید؟