تنبیه خدا

صدقه می ندازم و راه می افتم

از صبح با خودم سر جنگ دارم در حال دعوا و جار و جنجالم و مغزم شلوغه

اتوبوس به مقصد مورد نظرم می رسه میام از اتوبوس پیاده شم راننده در ها را می بنده و من گیر می افتم و ملت جیغ میزنن که در را باز کن چادرم گوشه اش پاره می شه

سوار مترو می شوم... حواسم نیست... میام بالا و می بینم که ای وای اینجا که مصلی است... اشتباه پیاده شده ام... بلد نیستم چطوری باید برم... از اقایی که انجاست می پرسم که چطوری باید برم... اتوبوسهای آفریقا را نشانم میده...

دارم بر می گردم. پول تاکسی را میدهم و سرم را تکیه میدم به در.... تاکسی نگه میداره... من پیاده می شم! دور و برم را نگاه میکنم... اینجا کجاست؟ بلد نیستم! اشتباه پیاده شده ام. سرم را می ندازم پایین و مسیر سر پایینی را می روم. گوشه خیابان است.... بوق است که برایم می زنن و من بی خیال طی می کنم... می رسم به یک پلیس... راه را می پرسم.... کل مسیر آمده را باید برگردم، که هیچ پانصد متری هم باید به چپ بروم!... خسته ام... ماشین ها تند تند می روند و من تنهام... دعوایم شروع می شه... بسه خدا بسه.... حوصله ندارم... رهایم کن... خسته ام.... چی میخوای از جونم....

هر چی می رسم نمی رسم.... خیابان سر و ته نداره، پل هوایی نداره، اینجا کجاست؟ به سختی تاکسی می گیرم. جلو می شینم. پیرمردی راننده است. بهش میگم فقط من را برسان فلان جا. شروع میکند به حرف زدن. منم اعصاب ندارم. انقدر حواسش به من است که میخوره به ماشین روبرویی و این منم که کمربند نبسته با سر می رم توی شیشه جلو. خون از دماغم راه می افته... سرم به شدت درد میکنه و چشام تیر می کشه. دیگه تمام شده ام.

پیاده می شوم و بی توجه به همه عالم میروم داخل جدول. می شینم روی لب جوب. خسته ام. امروز مرا چه می شود؟

سرم درد میکنه. چشم سمت راست خیلی درد میکنه. کم کم درد به پاهایم می رسه و می ترسم گوشه خیابان بمیرم.....

گوشیم شارژ نداره...

فقط دو هزار تومان پول نقد پشت کیفم است...

بلند می شوم...

تاکسی دیگری می گیرم و این بار خاطرم جمع می شه که می رسانم خانه...

وقتی چشام بهش می افته میگم گفتم رهام کن ولم کن خسته شدم ازت. رهام کرد این شدم....

میام خونه و می چپم توی حمام

دوش را داغ داغ داغ میکنم... چرا من هر گز نتونستم دوش سرد بگیرم.

گوشی به شارژ زده شده ام زنگ می خوره... کلاه حوله را از سر می گیرم. همکار سابق است. از همه شان متنفرم. از دانه دانه هر چی که آن خراب شده را به یادم میاره متنفرم

و من میدونم بازم خرابم

خراب خوابی که از آن خراب شده دیده ام.... و من هنوز فراموشش نکردم.... هنوز هم به یاد آنجام... هنوز هم هوای آنجا در سر دارم.

آرامش دارم اما دلم آنجا مانده گویا...

بلند می شم و لباسهایم را می پوشم. چقدر کار داشتم امروز ولی همش نقش بر آب شد. پاپوشهایم را می پوشم و به کنار پنجره می رم. من از این روزهایم بیزار ترم.

سرم همچنان درد میکنه

قرآن کنار تخت را باز میکنم

و خدایی که از رگ گردن به شما نزدیک تر است

..................

و اینگونه بود که خدا من را تنبیه جانانه ای کرد

ولی من هنوزم دلگیرم ازش

هنوزم نتونستم دعا کنم


(کل ماجراهای امروز بود!!! زیاد بود نه؟ ولی عین واقعیت)

نظرات 4 + ارسال نظر
فروغ سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 01:38

ساعتها را "عقب" بردند
مارا به "جلو" ...!
نیمه های امشب "دو بار" دوستت خواهم داشت....

"پاییزتان مبارک"

مرسی از پیام قشنگت

فرید دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 21:33 http://molkeasheghi.blogfa.com

چی شده الی جون چرا با خودت اینجوری میکنی. من تازه خوشحال بودم که اوضاعت روبراه شده.
اینجام یه عیبی داره نمیشه کامنت خصوصی گذاشت اه.

اوضاعم خوبه
هر آدمی روزهای خوب و بد داره
دیروز یکی از روزهای با حال بد من بوده
هههههه

فروغ دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 18:16

سلام آبجی جونم بلا به دور باشه عزیزم.قربونت برم من سرت خوب شده؟
ولی تو این موندم تو راه رو گم کردی چه ربطی به خدا داشت

شک نکن خدا من را گم کرد
می خواست بگه ببین ولت کردم حتی نتونستی راهت را پیدا کنی خانم!
اره بابا الان حالم خوبه خوبه

هوشنگ حمزه نژاد دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 15:17 http://hooshangnews.com

خانم دکتر سلام
بنظرم این روزها حس خاصی دارید و من هم مثل همیشه خدا تفسیر به عین می کنم و نه منفعت.
انگار چیزهایی که برایتان آرزو بودند و از صمیم قلب از خدای خود طلب می‌کردید برای الی زرق و برقشان را از دست داده‌اند و دیگر برایتان فرقی نمی‌کند که وای اگر چنین شود یا اگر چنان شود...چون می‌دانید که خدای الی و به زعم من اراده مطلق چیزی فراتر یا بهتر بگویم غیر قابل تصورتر از چنین و چنانهای قلبی بنده هایش برایشان نازل می کند و اگر ما خودمان را به جبر یا اختیار به او بسپاریم آرامش بیشتری نصیبمان می شود.
الی خانم بیا باور کنیم که هر وقت از ته دلم می‌گوییم خدایا تسلیم و هر چه تو بخواهی گردن می‌گذاریم، با اتفاقی فوق العاده مواجه می‌شویم که کوچک یا بزرگ بودنش اصلا اهمیتی ندارد تنها این مهم است که خدا چه قشنگ به ما نشان می دهد که حواسش به ما هست.
روزگارتان قرین رستگاری و بهروزی

واقعا خدا قشنگ به ما نشان میدهد که حواسش به ما هست
وقتی بهش گفتم ولم کن واقعا ولم کرد که انقدر بلا سرم اومد که من با این همه ادعا حتی خیابانها را هم گم کرده بودم و نمی دانستم چطوری از کجا سر در میارم
ممنون که هستید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.